رویای سرزمین افسانه شکفتن گلهای رنگ را از یاد برده است؟
امروز؟ امروز به پرسهزدن گذشت. بیدار که شدم هنوز نمیدونستم باید چکار کنم. تا گوشی شارژ بشه گفتم چندصفحهای از سوکورو تازاکی بیرنگ رو بخونم، و بعد دیدم عه، تموم شد. البته از نیمهی کتاب شروع کردم، از اونجا که سارا بهش میگه باید با دوستهات/گذشته مواجه بشی، نه برای اینکه چیزی که دلت میخواد رو ببینی، برای اینکه چیزی رو ببینی که باید ببینی. یادداشت برداشتم ازش و به قطعههای مختلف سالهای زیارت با اجرای لازار برمان گوش دادم. چندتا دیگه از آهنگهایی که توش پخش میشد رو هم پیدا کردم. یکی از لذتبخشترین کارهای دنیا برام پیدا کردن موسیقیهایی هست که میون قصههای موراکامی شنیده میشن. بعد احساس کردم خوندن سوکورو تازاکی بیرنگ چیزهایی رو شفا داد. همیشه حس کردم موراکامی خوندن میتونه چیزی رو در من شفا بده، شفایی حاصل از اینکه کسی چیزهایی رو مشاهده کنه در آدم که هیچکس نمیبینه و چیزهایی رو درک کنه که هیچ کس نمیفهمه.
جاییش سارا به سوکورو گفت: «هنوز یک چیزی توی تو گیر کرده. یک چیزی که نمیتوانی قبولش کنی. جلوی جریان طبیعی احساساتت را گرفته. من یک همچین حسی دربارهات دارم.» اکثر اوقات احساس میکنم منم مثل سوکورو تازاکی بیرنگم، اما گاهی، توی لحظات نادری، حس میکنم که دارم جوشش رنگهای محوی رو در درونم احساس میکنم. حس میکنم چیزی از درونم میجوشه، چیزی که طبیعیِ منه. گاهی انگار روی دو پا نشستم و به جوونههایی که از این خاک سر بیرون آوردن نگاه میکنم و تصور میکنم چی میتونن باشن. وقتهای دیگه چی جلوی جاری شدن رنگهای طبیعی آدم رو میگیره؟ اینکه میترسه رنگهای طبیعی خودش رو دوست نداشته باشه؟ برای همین سعی میکنه خودش رو رنگآمیزی کنه؟ سعی میکنه خودش تعیین کنه چه رنگی باشه؟ اما رنگ طبیعی چیز دیگهایه و یه جور دیگه روی آدم میشینه. شاید باید رنگهای طبیعیم رو داشته باشم و بعد، خودم رنگهای جدیدی روی این پسزمینه اضافه کنم. شاید باید از آرزوی سفید بودن این بوم دست بردارم. شاید باید یکم، فقط یکم، به خودم و خاک وجودم اعتماد کنم.
- ۱ نظر
- ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۰۱