I'm nobody, who are you؟
مشکل من و کلمهی دردناک هویت_که این روزها داشتنش از نون شب واجبتره_ اینه که حس میکنم همه گزینههای ممکن عاریتیان. حس میکنم همه چیز شکل گرفته و شکل میگیره، تعیین شده و تعیین میشه. هیچ نقطهای نیست که بتونم «خودم» رو از اونجا شروع کنم، و نگران اینکه بهم داده نشده، بلکه خودم برداشتمش، خودم داشتمش نباشم. همهش احساس میکنم بذر هر فکری، هر احساسی، هر میل و خواستی، هرچیزی رو یک باد مشکوک در سرزمین وجودم انداخته. نمیدونم گیاه طبیعی این خاک چیه. نمیدونم از این اقلیم چی درمیاد. آکا به سوکورو میگفت:«میخواهیم نیروی انسانیای تولید کنیم که کاری را که کارفرما ازش میخواهد بکند، و در عین حال باور داشته باشد که خودش مستقل فکر میکند». حتی به همچین خواستی هم شک دارم. خود این خواست که بخوای از یه نقطهی مطلقا نیالوده و داده نشده آغاز کنی، همینکه دنبال سرآغاز مطلق و استقلال وجودی میگردی، خودش از کجا اومده؟ شاید بهتر بود که هرگز بادبادکها نفهمند، بستهست دستی ریسمانها را به آنها.
- ۰۲/۰۱/۳۱
اینکه بذرش رو باد از جای دیگه ای اورده باشه اشکالی نداره. خلاق ترین و مستقل ترین ادم ها هم ایده ها و افکارشون رو خلق از عدم نکردن. مهم چجوری پرورش دادن اون بذره ست، جوری که میوه ی تازه ای بده.