راه پیوستگی
سهراب رو باز کردم. گفت: ما میرویم، و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟ ما میگذریم، و آیا غمی بر جای ما،درسایه ها خواهد گذشت؟
بعد فکر کردم که سهراب تا ابد زنده است. فکر کردم سهراب روحش رو مثل ولدمورت که جان پیچ درست میکرد که تا همیشه زنده بمونه، توی این قطعه شعر و قطعههای دیگهش گذاشته و امتداد پیدا کرده. ادامه پیدا کرده. هر کس تا اخر دنیا این شعر رو بخونه عمیقا سهراب رو کنار خودش حس میکنه. عمیقا با او احساس نزدیکی و اشنایی میکنه. و سهراب در او به زندگی ادامه میده. ادامهی سهراب توی وجود اون ادم جاری میشه. بعد نگاه کردم و دیدم تو هم موندی، تو هم تا ابد توی لحظه های من رسوخ کردی. دیدم قطعه ای از تو، جان پیچ تو توی زندگی من مونده.
میدونی، از طمع زنده موندن، از شهوت شهرت حرف نمیزنم، از تسخیر آدمها، از ترس از فنا و نابودی و میل به موندن حرف نمیزنم. این شکل موندن، شکل موندن تو یا سهراب جور دیگهایه. یه جور دیگهی غیر قابل توصیفی. یه جور خیلی زیبایی. شبیه چیز خیلی زیادی که تموم نشه. حس میکنم سهراب زیاد بود یا زیاد شد، یا نیچه، یا کانت، یا کیرکگور، یا حافظ، یا امیلی دیکنسون، یا بودلر، یا... انقدر زیاد که تموم نمیشن. با گذر سالها، با گذر از مرزها، زبانها، نگاه ها، آدمها، دوران ها، با گذشتن از همه اینا هنوز زیادن. هنوز تموم نشدن. غبطه میخورم به چیزایی که انقدر زیادن و از روی سرشاری و زیاد بودنشون ادامه پیدا میکنن. خود به خود. بی هیچ تقلایی برای ادامهدار شدن. مثل امیلی دیکنسون که شعرهاش بعداز مرگ پیدا شد، و توی زمان حیاتش تلاش نکرد که منتشرشون کنه. مثل شعرهای والت ویتمن یا بودلر که توی زمانه خودشون هیچ وقت درک نشدن و حتی انکار و تخریب شدن. مثل شعرای سهراب که از تنهایی ها و خلوت زندگیش سر ریز کرده. خدای من. میدونی؟ انگار مرگ سهراب هیچ چیز از حضور او توی زندگی کم نمیکنه.
خوش به حالت که چشمه ای داری که میتونی روحت رو، قسمتی از وجودت رو و برآیندی از بودنت رو توش سرریز کنی. خوش به حال ما که این چشمه (از نقاشی کشیدنت حرف میزنم) رو تماشا میکنیم. من شاعر نیستم وگرنه میتونستم دربارش شعر بگم. درباره اتمسفر رازآلود و مبهمی که خلق کردی، یه جنگل زنده و پر روح. فضاش دقیقا شبیه فضای سوال ها و حرف های ماست. ترسناک، جذاب،بی انتها، عظیم و تاریک و مه زده. تو چقدر استعاره بلدی.
من به قانون پایستگی انرژی اعتقاد دارم. به اینکه انرژی ازبین نمیره و تنها از شکلی به شکل دیگه و از فردی به فرد دیگه منتقل میشه. نیروی توی نقاشی تو محرک بوده. تو ادامه پیدا میکنی. تو منتقل میشی به کارها و ادمها و قرن ها وسرزمین های دیگه.... بعضی وقتا فکر میکنم که ماها شبیه مهره های دومینوییم، و نهایتمون اینه که انرژی که ازضربه مهره های قبلی دریافت کردیم رو به بهترین شکل منتقل کنیم به مهره بعدی. به قول فروغ: نهایت تمامی نیرو ها پیوستن است، پیوستن. به اصل روشن خورشید، و ریختن به شعور نور.
خوش به حال تو، والت ویتمن، سهراب، امیلی و بقیه که راه پیوستن تون رو پیدا کردین. راه انتقال انرژی زیستنتون به مهره های بعدی رو. من هنوز به طرز دردناکی جوابش رو نمیدونم و راه خودم رو پیدا نکردم. راه دلخواه خودم رو... سهراب جایی در یادداشت هاش نوشته بود: پیوستگی راستین در کجاست؟ شاید حالا جوابش رو میدونه. دلم میخواد راهی به نزدیکی سهراب و والت ویتمن بود، راهی به نزدیکی کسی که جواب این سوال رو فهمیده. و میشد در آغوشش گرفت. و می شد شنیدش. ولی فکر میکنم این سوال، و رسیدن به جواب این سوال، شبیه یه جاده است که هر کس باید خودش بره تا به جواب برسه. میتونه اشاره ها و راهنمایی های بقیه رو بشنوه، اما جواب هر کس منحصر به فرده. هرکس جواب خودش رو داره و هیچ جوره نمیشه رفتن به این جاده رو پیچوند. جاده ای که شاید خود زندگی باشه.
- ۰۰/۱۰/۲۸