با بچههایی که تهِ تهِ تهِ وجودمان زندگی میکنند چطور کنار بیاییم؟
برگشتم و جوابش رو دادم بعد این مدت که چیزی نگفتم و نبودم. و هرچی گفت، سکوت کردم و بیشتر احساس عصبانیت داشتم. گمونم اصن واسه همینه که وقتی این همه تاریکم نمیرم پیش آدما و غیبم میزنه. چون هرچی دریافت میکنم به نظرم غیرواقعی و دروغینه. چون اون کیفیت از درک و توجه و اهمیت و محبتی که توقعش رو دارم دریافت نمیکنم. بعد شبیه یه سگ رفتار میکنم. شبیه یه برج زهرمار. همش بهانهگیر و سرزنشگر و گیردهنده و قضاوتگر و سرد و ترسناک و دور و بیرحم. هرچی بهم میدن میگم اه اه تف تف اخ اخ. و مطمئن میشم در همه ارتعاشهای وجودیم این پیامو به همه منتقل کنم که گمشین برین دروغگوهای بدردنخور. حالا میفهمم منظور س از عبارت پرتکرار «کاری که این وقتا باهام میکنی» چی میتونه باشه. حالا یکم معنادار به نظرم میاد. حالا که متوجه الگوی مشترک رفتارم با آدمایی که پیششونم وقتی این همه حالم بده میشم. اکثر وقتا چون از پیششون به بهانه نیاز به تنهایی میرم نمیبینمش، ولی وقتی هستم، متوجه میشم چقدر از همه خشمگینم بابت یه عالمه توقع برآورده نشده. توقعاتی که در حالت عادی سرکوب میکنم و از کسی نمیدارمش اما این وقتا عنان سرکوبش از دستم در میره. گمونم اصلا اون تو غار رفتن و غیب شدن هم یه جور خشمگین شدن منفعلانه است. میرم که این خشمو رو کسی تف نکنم. میرم که یه جور دیگه این خشم رو روشون تف کنم. انگار که بخوام همه رو بابت کافی نبودنشون مجازات کنم. بابت اینکه نجاتم نمیدن. بابت اینکه همه چی رو درست نمیکنن. بابت اینکه با تمام وجود و صادقانه به چیزایی که میگم و حس میکنم و تجربه میکنم واکنش نشون نمیدن. بابت اینکه خودشونو نمیذارن جای من. بابت اینکه منو نمیذارن جای خودشون، و هنوزم در مرکز جهان خودشونن و من رو، در لحظهی رنج کشیدنم، تبدیل به مرکز دنیای خودشون، به مرکز تجربه و ادراک و احساسشون، و در نتیجه مهمترین مسئله جهانشون نمیکنن. میدونی چی میگم؟ چقدر این توقع، توقع بچگانهایه. چقدر توقع نابالغانهایه. انگار آدم در ته ته ته تاریکی و رنج خودش، برمیگرده به کودکانهترین حالت بودن. و تبدیل به بچهای میشه که وقتی مشکلی داره میخواد بیقید و شرط و بلافاصله در مرکز توجه و اهمیت جهان والدینش قرار بگیره. با این تفاوت که یه فرق ساده وجود داره: نه من الان اون بچهی کوچیکم، نه بقیه اون والدین دلسوز در دسترسی که توقع دارم باشن. پس این توقع و خشم در پی برآورده نشدنش منصفانه و عادلانه و منطقی نیست. و آدمیزاد باید چکار کنه وقتی هم اینو میدونه، و هم در تهِ تهِ تهِ تاریکی دست خود بزرگسال و بالغش به اون کودک درون بیدارشدهی تصمیمگیرندهش نمیرسه؟
- ۱ نظر
- ۲۴ شهریور ۰۴ ، ۱۹:۳۲