پدیدار

آن چیزی است که خودش را نشان می‌دهد، آن‌چیزی است که در نور ظاهر می‌شود [نه لزوما آنچه هست]

پدیدار

آن چیزی است که خودش را نشان می‌دهد، آن‌چیزی است که در نور ظاهر می‌شود [نه لزوما آنچه هست]

امروز؟ امروز به پرسه‌زدن گذشت. بیدار که شدم هنوز نمی‌دونستم باید چکار کنم. تا گوشی شارژ بشه گفتم چندصفحه‌ای از سوکورو تازاکی بی‌رنگ رو بخونم، و بعد دیدم عه، تموم شد. البته از نیمه‌ی کتاب شروع کردم، از اونجا که سارا بهش میگه باید با دوست‌هات/گذشته مواجه بشی، نه برای اینکه چیزی که دلت میخواد رو ببینی، برای اینکه چیزی رو ببینی که باید ببینی. یادداشت برداشتم ازش و به قطعه‌های مختلف سالهای زیارت با اجرای لازار برمان گوش دادم. چندتا دیگه از آهنگ‌هایی که توش پخش می‌شد رو هم پیدا کردم. یکی از لذت‌بخش‌ترین کارهای دنیا برام پیدا کردن موسیقی‌هایی هست که میون قصه‌های موراکامی شنیده میشن. بعد احساس کردم خوندن سوکورو تازاکی بی‌رنگ چیزهایی رو شفا داد. همیشه حس کردم موراکامی خوندن می‌تونه چیزی رو در من شفا بده، شفایی حاصل از اینکه کسی چیزهایی رو مشاهده کنه در آدم که هیچکس نمی‌بینه و چیزهایی رو درک کنه که هیچ کس نمی‌فهمه.

جاییش سارا به سوکورو گفت: «هنوز یک چیزی توی تو گیر کرده. یک چیزی که نمی‌توانی قبولش کنی. جلوی جریان طبیعی احساساتت را گرفته. من یک همچین حسی درباره‌ات دارم.» اکثر اوقات احساس می‌کنم منم مثل سوکورو تازاکی بی‌رنگم، اما گاهی، توی لحظات نادری، حس می‌کنم که دارم جوشش رنگ‌های محوی رو در درونم احساس می‌کنم. حس می‌کنم چیزی از درونم می‌جوشه، چیزی که طبیعیِ منه. گاهی انگار روی دو پا نشستم و به جوونه‌هایی که از این خاک سر بیرون آوردن نگاه می‌کنم و تصور می‌کنم چی می‌تونن باشن. وقت‌های دیگه چی جلوی جاری شدن رنگ‌های طبیعی آدم رو می‌گیره؟ اینکه می‌ترسه رنگ‌های طبیعی خودش رو دوست نداشته باشه؟ برای همین سعی می‌کنه خودش رو رنگ‌آمیزی کنه؟ سعی می‌کنه خودش تعیین کنه چه رنگی باشه؟ اما رنگ طبیعی چیز دیگه‌ایه و یه جور دیگه روی آدم میشینه. شاید باید رنگ‌های طبیعیم رو داشته باشم و بعد، خودم رنگ‌های جدیدی روی این پس‌زمینه اضافه کنم. شاید باید از آرزوی سفید بودن این بوم دست بردارم. شاید باید یکم، فقط یکم، به خودم و خاک وجودم اعتماد کنم.

  • ۱ نظر
  • ۱۶ مرداد ۰۲ ، ۰۱:۰۱
  • Qfwfq

I'm nobody, who are you؟

پنجشنبه, ۳۱ فروردين ۱۴۰۲، ۱۱:۱۴ ب.ظ

​​​​​​مشکل من و کلمه‌ی دردناک هویت_که این روزها داشتنش از نون شب واجب‌تره_ اینه که حس می‌کنم همه گزینه‌های ممکن عاریتی‌ان. حس می‌کنم همه چیز شکل گرفته و شکل می‌گیره، تعیین شده و تعیین میشه. هیچ نقطه‌ای نیست که بتونم «خودم» رو از اونجا شروع کنم، و نگران اینکه بهم داده نشده، بلکه خودم برداشتمش، خودم داشتمش نباشم. همه‌ش احساس می‌کنم بذر هر فکری، هر احساسی، هر میل و خواستی، هرچیزی رو یک باد مشکوک در سرزمین وجودم انداخته. نمی‌دونم گیاه طبیعی این خاک چیه. نمی‌دونم از این اقلیم چی درمیاد. آکا به سوکورو می‌گفت:«می‌خواهیم نیروی انسانی‌ای تولید کنیم که کاری را که کارفرما ازش می‌خواهد بکند، و در عین حال باور داشته باشد که خودش مستقل فکر می‌کند». حتی به همچین خواستی هم شک دارم. خود این خواست که بخوای از یه نقطه‌ی مطلقا نیالوده و داده نشده آغاز کنی، همینکه دنبال سرآغاز مطلق و استقلال وجودی می‌گردی، خودش از کجا اومده؟ شاید بهتر بود که هرگز بادبادک‌ها نفهمند، بسته‌ست دستی ریسمان‌ها را به آن‌ها. 

 

  • ۱ نظر
  • ۳۱ فروردين ۰۲ ، ۲۳:۱۴
  • Qfwfq

تفألی به تأملات مارکوس آئورلیوس

چهارشنبه, ۱۰ فروردين ۱۴۰۱، ۰۶:۱۹ ب.ظ

«به زودی خاکستر و استخوان خواهی بود، تنها نامی از تو باقی می ماند، یا شاید حتی نامی هم از تو بر جای نماند_گرچه نام هم چیزی جز صدای تو خالی و تکرار آن نیست. تمام آنچه آدمی در زندگی بدان دل می بندد پوچ و تباه و به درد نخور است...پس چه باید کرد؟ امیدوار باش و در انتظار فرجام بمان. خواه نیستی باشد خواه تغییر شکل.»

این کلمه ها در چه وقت و چه حالت و در حین چه ماجرای درونی یا بیرونی نوشته شده اند؟ چه شده که مارکوس آئورلیوس به این کلمه ها رسیده؟ کاش کسی می‌دانست. حالا پیش بینی او محقق شده. من قرن ها بعد از او این کلمات را می‌خوانم و از او حالا استخوانی هم باقی نمانده. مارکوس به فرجام رسیده؛ و کاش، کاش راهی بود که از فرجام نشانی بدهد. اما انگار این راهی است که هرکس تنها باید برود. من هم به زودی خاکستر و استخوان خواهم بود، به زودی زود. و شاید کسی کلمه های من را بعد از من بخواند و او هم به یاد بیاورد این را که به زودی، خاکستر و استخوان خواهد بود...

 

  • ۰ نظر
  • ۱۰ فروردين ۰۱ ، ۱۸:۱۹
  • Qfwfq

یک روز فاطمه بهم گفت: به برگ درخت‌ها نگاه کن. وقتی باد می‌وزد محکم و ثابت نمی‌مانند. همراه با باد حرکت می‌کنند. منعطفند. من آن موقع داشتم درخت روبروی خانه را نگاه می‌کردم، درختی که دوازده سال قبل پدربزرگ کاشته بودش. پدربزرگ امروز نیست. جوری میان ما نیست که انگار هیچ وقت نبوده اما این درخت هربار یاد او را عمیقا برای من تداعی می‌کند و من را یاد قانون پایستگی انرژی می‌اندازد. وقتی فاطمه این را گفت داشتم درخت را نگاه می‌کردم که نور عصرگاهی بهار ریخته بود رویش و برگ‌ها همراه با باد ملایمی می‌رقصیدند. دلم خواست یکی از آن برگ ها بودم. فاطمه ادامه داد: اما چیزهایی که آدمها می‌سازند اینطور نیستند. وقتی زلزله می‌آید، یا طوفان می‌شود محکم سرجایشان می‌مانند و برای همین است که غالبا می‌شکنند و نابود می‌شوند. در مقابل آن نیرویی که وارد می‌شود قرار می‌گیرند، نه در جهتش.

 

امشب داشتم با آ صحبت می‌کردم از تمام چیزهایی که شب‌های طولانی بیدار نگهم داشته بودند، ساعت‌های طولانی به دیوار خیره شدن به همراه داشتند، آشفتگی بی‌نهایت و اشک و غم و درد و میل عمیق به فنا را برایم آورده بودند. از خودم ناگهان پرسیدم چرا الان با لبخند و آرامش برای آ توضیحشان می‌دهم. داشتم برای آ می‌گفتم که چطور ممکن است آگاهی ما از خودمان یک وهم خوش خیالانه باشد که پیوستگی احساسات و ادراکات باعثش شده است، و آ می‌پرسید پس چرا نمی‌میریم؟ چرا به زندگی ادامه میدهیم وقتی از هر طرف که نگاه می‌کنیم سایه وهم است که روی همه چیز افتاده. بعد من از خودم پرسیدم چرا؟ از خودم پرسیدم چرا من دارم زندگی می‌کنم با وجود تمام این چیزهایی که میل به زندگی را در آدم خشک می‌کنند، با امکان تنیدگی وهم در تار و پود بودنم. بعد نوشتم چون باران می‌بارد، چون ایکس وجود دارد، چون زیبایی هست که قلب آدم را به ارتعاش در می‌آورد. بعد صدایی گفت آیا زیبایی هم صرفا یک مخدر قوی است؟ برای فراموش کردن همه چیز؟

و صدای دیگر گفت، شاید. اما شکی که استدلال را از پا در می آورد زیبایی را زمین نمی‌زند. چرا؟ چون شبیه همان درخت است، همان چیز طبیعی که رشد می‌کند. نه شبیه چیزی که تو ساخته باشی‌اش، که محکم بایستد و اگر نیرویی خلافش وارد شد، نیرویی قدرتمندتر، ویران شود. زیبایی با شک همراه می‌شود، در جهت نیروی آن جلو می‌رود، و لرزان در منطقه‌ی برزخ عالم می ایستد.زیبایی حتی در شک هم زیباست. نمی‌دانم. فقط خواستم بگویم انگار با زیبایی شک آلود غیریقینی میتوان زیست، و زیستن یعنی پذیرفتن بودن در طوفان‌ها و زلزله‌های پی‌در‌پی. اما با عقیده و باور و گزاره شک‌آلود نه. چون جنسش محکم است لعنتی. با یک نیروی محکم‌تر ویران می‌شود و آدم نمی‌تواند تا ابد میان کوهی از ویرانه‌ها زندگی کند. اما در آن استعاره لاقل باد یکی دو برگ را می‌کند و می‌برد. بستگی به فصل هم دارد البته... با این حال این امکان هست که باز سبز شوی، هرچقدر هم زمستان و پاییز باشد، نه؟ تو چی فکر می‌کنی؟

  • Qfwfq

در ستایش حضور

چهارشنبه, ۱۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۰۵ ق.ظ

حالا میفهمم که حضور و آگاهی با هم فرق دارند و او وقتی حضور در زندگی را ستایش می کرد، منظورش فقط آگاهی از زندگی نبود. آگاهی هرچقدر هم عمیق باشد و وسیع و دائمی، باز هم حضور نمی شود. حضور فرق دارد. حضور جنسش شبیه پیوستگی و همراهی با چیزهاست، شبیه غوطه ور بودن در آنهاست، و آگاهی چیزی شبیه ناظر بودن و تماشا کردن صرف است. وقتی آگاهی به چیزها نمیپیوندی، تنها نگاهشان میکنی. من را یاد این جمله کیرکگور می اندازد که « زندگی را فقط با نگاه به عقب می توان درک کرد  اما آن را با نگاه به جلو باید زیست». حس میکنم حضور برتر است از آگاهی. حالا میفهمم که من در همه عمرم تنها نصفه و نیمه گاهی آگاه بودم  و هیچ گاه حاضر نه. به نظرت کجا می شود دنبال اکسیر حضور گشت؟ فلسفه راه می برد به آن...؟

  • ۲ نظر
  • ۱۸ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۰۵
  • Qfwfq

راه پیوستگی

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۰۶ ق.ظ

سهراب رو باز کردم. گفت: ما میرویم، و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟ ما میگذریم، و آیا غمی بر جای ما،درسایه ها خواهد گذشت؟

بعد فکر کردم که والت ویتمن تا ابد زنده است. فکر کردم والت ویتمن روحش رو مثل ولدمورت که جان پیچ درست میکرد که تا همیشه زنده بمونه، توی این قطعه شعر و قطعه های دیگه‌ش گذاشته و امتداد پیدا کرده. ادامه پیدا کرده. هر کس تا اخر دنیا این شعر رو بخونه عمیقا ویتمن رو کنار خودش حس میکنه. عمیقا با او احساس نزدیکی و اشنایی میکنه. و ویتمن در او به زندگی ادامه میده. ادامه ی ویتمن توی وجود اون ادم جاری میشه. به شکل زیبایی زنده مونده. میدونی؟ وسهراب هم. سهراب هم. بعد نگاه کردم و دیدم تو هم موندی، تو هم تا ابد توی لحظه های من رسوخ کردی. دیدم قطعه ای از تو، جان پیچ تو توی زندگی من مونده.

میدونی، از طمع زنده موندن، از شهوت شهرت حرف نمیزنم، از تسخیر ادمها، از ترس از فنا و نابودی و میل به موندن حرف نمیزنم. این شکل موندن، شکل موندن تو، شکل موندن سهراب و والت ویتمن جور دیگه ایه. یه جور دیگه ی غیر قابل توصیفی. یه جور خیلی زیبایی. شبیه چیز خیلی زیادی که تموم نشه. حس میکنم والت ویتمن انقدر زیاد بود، یا سهراب، یا نیچه، یا کانت، یا کیرکگور، یا حافظ، یا امیلی دیکنسون، یا بودلر، یا... انقدر زیاد که تموم نمیشن. با گذر سالها، با گذر از مرزها، زبانها، نگاه ها، آدمها، دوران ها، با گذشتن از همه اینا هنوز زیادن. هنوز تموم نشدن. غبطه میخورم به چیزایی که انقدر زیادن و از روی سرشاری و زیاد بودنشون ادامه پیدا میکنن. خود به خود. بی هیچ تقلایی برای ادامه دار شدن. مثل امیلی دیکنسون که شعرهاش بعداز مرگ پیدا شد، و  توی زمان حیاتش تلاش نکرد که منتشرشون کنه. مثل شعرهای والت ویتمن یا بودلر که توی زمانه خودشون هیچ وقت درک نشدن و حتی انکار و تخریب شدن. مثل شعرای سهراب که از تنهایی ها و خلوت زندگیش سر ریز کرده. خدای من. انگار مرگ سهراب هیچ چیز از حضور او توی زندگی کم نمیکنه.

خوش به حالت که چشمه ای داری که میتونی روحت رو، قسمتی از وجودت رو و برآیندی از بودنت رو توش سرریز کنی:) خوش به حال ما که این چشمه (از کشیدنت حرف میزنم) رو تماشا میکنیم. خوش به حال من، که این اثر مال منه. نمیدونی چقدر عزیزه، نمیدونی چقدر شگفت انگیزه. من شاعر نیستم وگرنه میتونستم دربارش شعر بگم. درباره اتمسفر رازآلود و مبهمی که خلق کردی، یه جنگل زنده و پر روح. فضاش دقیقا شبیه فضای سوال ها و حرف های ماست. ترسناک، جذاب،بی انتها، عظیم و تاریک و مه زده. تو چقدر استعاره بلدی.

من به قانون پایستگی انرژی اعتقاد دارم. به اینکه انرژی ازبین نمیره و تنها از شکلی به شکل دیگه و از فردی به فرد دیگه منتقل میشه. نیروی توی نقاشی تو محرک بوده. تو ادامه پیدا میکنی. تو منتقل میشی به کارها و ادمها و قرن ها وسرزمین های دیگه.... بعضی وقتا فکر میکنم که ماها شبیه مهره های دومینوییم، و نهایتمون اینه که انرژی که ازضربه مهره های قبلی دریافت کردیم رو به بهترین شکل منتقل کنیم به مهره بعدی. به قول فروغ: نهایت تمامی نیرو ها پیوستن است، پیوستن. به اصل روشن خورشید، و ریختن به شعور نور.

خوش به حال تو، والت ویتمن، سهراب، امیلی و بقیه که راه پیوستن تون رو پیدا کردین.راه انتقال انرژی زیستن تون رو به مهره های بعدی. من هنوز به طرز دردناکی جوابش رو نمیدونم و راه خودم رو پیدا نکردم. راه دلخواه خودم رو... سهراب جایی در یادداشت هاش نوشته بود: پیوستگی راستین در کجاست؟ شاید حالا جوابش رو میدونه. دلم میخواد راهی به نزدیکی سهراب و والت ویتمن بود، راهی به نزدیکی کسی که جواب این سوال رو فهمیده. و میشد در آغوشش گرفت. و می شد شنیدش. اما فکر میکنم این سوال، و رسیدن به جواب این سوال، شبیه یه جاده است که هر کس باید خودش بره تا به جواب برسه. میتونه اشاره ها و راهنمایی های بقیه رو بشنوه، اما جواب هر کس منحصر به فرده. هرکس جواب خودش رو داره و هیچ جوره نمیشه رفتن به این جاده رو پیچوند. جاده ای که شاید خود زندگی باشه.

  • Qfwfq

منبع نور

سه شنبه, ۳۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۸ ق.ظ

لامپ دستشویی دیشب سوخت. با روشن کردن لامپ جدید اول فکر کردم اتفاقی ماورای طبیعی افتاده تا بعد خواهرم گفت که اصل قضیه اینه که بابا لامپ دستشویی رو عوض کرده. بر خلاف لامپ قبلی که نور سفید مرده‌‌ی بی‌تفاوتی داشت این یکی زرده و ملایم و گرم و فضای ملکوتی به دستشویی داده. من که قبلاً از تصویر خودم توی آینه دستشویی فرار میکردم حالا زیر این نور تازه مدت طولانی به خودم خیره شدم و مبهوت موندم. کدوم یکی من بودم؟ من، یک جسم ثابت، زیر دو نور متفاوت دو بازتاب کاملا مختلف دارم. یکی ترسناک و زشت و غیرقابل تحمل و دیگری جالب و تماشایی. یعنی اثر نوره؟ هر دوشون، هم بخش زشت هم بخش زیبا؟ اگر نوری نباشه احتمالا من هیچ وقت دیده نمی‌شم. پس هر شکل از دیده شدنم تحت تاثیر نوریه که می‌تابه؟ و هیچ وقت من به خودی خودم دیده نمیشم؟ پس میتونم بگم من بازتابم زیر نورم؟ پس چی؟ یعنی نوره که همه چیز رو تعیین میکنه و ما هیچ راهی نداریم که ببینیم چیزها به خودی خود چه شکلی هستند؟ یعنی پدیدار ها تنها سهمی از شناخت هستند که ما داریم؟ توی تصویر من در آینه نور از لامپ دستشویی می تابه، در پدیدار های دیگه نور از کجا میتابه؟ منبع نور کجاست؟

  • Qfwfq

تو موهبت ادراک را داری x محبوبم.

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۲ ق.ظ

هر کسی نقطه ضعف‌هایی داره، و از نقطه ضعف های اساسی من که به شدت در مقابلش آسیب پذیرم موهبت ادراک آدمهاست؛ در مقابلش عاجز می شوم و مستأصل.

  • Qfwfq

حکمت مشرقی گمشده

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ

ب...

من خیلی غصه‌ی ناشناخته بودن رو میخورم. غصه به تمامی شناخته نشدن رو. تاکید میکنم روی قید به تمامی چون هرکسی روزنه‌هایی برای شناخته شدن داره. حالا وقتی استاد x میگه تمام چیزی که از ابن سینا می‌شناسیم چیزی هست که خودش اذعان کرده که خود واقعیش نیست، افکار و آرا واقعیش نیست، و اون جاهایی که از خودش گفته به دست ما نرسیده، قلبم فشرده میشه. چه حسی داره برای ابد ناشناخته باقی بمونی؟ برای ابد چیزی تصور بشی که نیستی؟ ترسناک نیست؟ همیشه یه جای قصه باید کسی باشه که به وجه پنهان چه کسی بودنت پی ببره. 

  • Qfwfq