پدیدار

آن چیزی است که خودش را نشان می‌دهد، آن‌چیزی است که در نور ظاهر می‌شود [نه لزوما آنچه هست]

پدیدار

آن چیزی است که خودش را نشان می‌دهد، آن‌چیزی است که در نور ظاهر می‌شود [نه لزوما آنچه هست]

راه پیوستگی

سه شنبه, ۲۸ دی ۱۴۰۰، ۱۲:۰۶ ق.ظ

سهراب رو باز کردم. گفت: ما میرویم، و آیا در پی ما، یادی از درها خواهد گذشت؟ ما میگذریم، و آیا غمی بر جای ما،درسایه ها خواهد گذشت؟

بعد فکر کردم که والت ویتمن تا ابد زنده است. فکر کردم والت ویتمن روحش رو مثل ولدمورت که جان پیچ درست میکرد که تا همیشه زنده بمونه، توی این قطعه شعر و قطعه های دیگه‌ش گذاشته و امتداد پیدا کرده. ادامه پیدا کرده. هر کس تا اخر دنیا این شعر رو بخونه عمیقا ویتمن رو کنار خودش حس میکنه. عمیقا با او احساس نزدیکی و اشنایی میکنه. و ویتمن در او به زندگی ادامه میده. ادامه ی ویتمن توی وجود اون ادم جاری میشه. به شکل زیبایی زنده مونده. میدونی؟ وسهراب هم. سهراب هم. بعد نگاه کردم و دیدم تو هم موندی، تو هم تا ابد توی لحظه های من رسوخ کردی. دیدم قطعه ای از تو، جان پیچ تو توی زندگی من مونده.

میدونی، از طمع زنده موندن، از شهوت شهرت حرف نمیزنم، از تسخیر ادمها، از ترس از فنا و نابودی و میل به موندن حرف نمیزنم. این شکل موندن، شکل موندن تو، شکل موندن سهراب و والت ویتمن جور دیگه ایه. یه جور دیگه ی غیر قابل توصیفی. یه جور خیلی زیبایی. شبیه چیز خیلی زیادی که تموم نشه. حس میکنم والت ویتمن انقدر زیاد بود، یا سهراب، یا نیچه، یا کانت، یا کیرکگور، یا حافظ، یا امیلی دیکنسون، یا بودلر، یا... انقدر زیاد که تموم نمیشن. با گذر سالها، با گذر از مرزها، زبانها، نگاه ها، آدمها، دوران ها، با گذشتن از همه اینا هنوز زیادن. هنوز تموم نشدن. غبطه میخورم به چیزایی که انقدر زیادن و از روی سرشاری و زیاد بودنشون ادامه پیدا میکنن. خود به خود. بی هیچ تقلایی برای ادامه دار شدن. مثل امیلی دیکنسون که شعرهاش بعداز مرگ پیدا شد، و  توی زمان حیاتش تلاش نکرد که منتشرشون کنه. مثل شعرهای والت ویتمن یا بودلر که توی زمانه خودشون هیچ وقت درک نشدن و حتی انکار و تخریب شدن. مثل شعرای سهراب که از تنهایی ها و خلوت زندگیش سر ریز کرده. خدای من. انگار مرگ سهراب هیچ چیز از حضور او توی زندگی کم نمیکنه.

خوش به حالت که چشمه ای داری که میتونی روحت رو، قسمتی از وجودت رو و برآیندی از بودنت رو توش سرریز کنی:) خوش به حال ما که این چشمه (از کشیدنت حرف میزنم) رو تماشا میکنیم. خوش به حال من، که این اثر مال منه. نمیدونی چقدر عزیزه، نمیدونی چقدر شگفت انگیزه. من شاعر نیستم وگرنه میتونستم دربارش شعر بگم. درباره اتمسفر رازآلود و مبهمی که خلق کردی، یه جنگل زنده و پر روح. فضاش دقیقا شبیه فضای سوال ها و حرف های ماست. ترسناک، جذاب،بی انتها، عظیم و تاریک و مه زده. تو چقدر استعاره بلدی.

من به قانون پایستگی انرژی اعتقاد دارم. به اینکه انرژی ازبین نمیره و تنها از شکلی به شکل دیگه و از فردی به فرد دیگه منتقل میشه. نیروی توی نقاشی تو محرک بوده. تو ادامه پیدا میکنی. تو منتقل میشی به کارها و ادمها و قرن ها وسرزمین های دیگه.... بعضی وقتا فکر میکنم که ماها شبیه مهره های دومینوییم، و نهایتمون اینه که انرژی که ازضربه مهره های قبلی دریافت کردیم رو به بهترین شکل منتقل کنیم به مهره بعدی. به قول فروغ: نهایت تمامی نیرو ها پیوستن است، پیوستن. به اصل روشن خورشید، و ریختن به شعور نور.

خوش به حال تو، والت ویتمن، سهراب، امیلی و بقیه که راه پیوستن تون رو پیدا کردین.راه انتقال انرژی زیستن تون رو به مهره های بعدی. من هنوز به طرز دردناکی جوابش رو نمیدونم و راه خودم رو پیدا نکردم. راه دلخواه خودم رو... سهراب جایی در یادداشت هاش نوشته بود: پیوستگی راستین در کجاست؟ شاید حالا جوابش رو میدونه. دلم میخواد راهی به نزدیکی سهراب و والت ویتمن بود، راهی به نزدیکی کسی که جواب این سوال رو فهمیده. و میشد در آغوشش گرفت. و می شد شنیدش. اما فکر میکنم این سوال، و رسیدن به جواب این سوال، شبیه یه جاده است که هر کس باید خودش بره تا به جواب برسه. میتونه اشاره ها و راهنمایی های بقیه رو بشنوه، اما جواب هر کس منحصر به فرده. هرکس جواب خودش رو داره و هیچ جوره نمیشه رفتن به این جاده رو پیچوند. جاده ای که شاید خود زندگی باشه.

  • ۰۰/۱۰/۲۸
  • Qfwfq

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی