«بیگانگی من از دور به چشم میخورد»
استاد ط گفته: «معاصرت گشودگی به روی زندگی است.» یعنی وقتی ش و آ صدای تیراندازیها را میشنوند و بیتفاوت نیستند و اشک میریزند، زندهاند. من زنده نیستم. من با آنچه در اطرافم جریان دارد نسبتی ندارم. باید دیلن گوش کنم، باید لاقل از طریق شنیدن صدای دیلن و ترانههای اعتراضیاش نسبت رقتانگیزی با آنچه میگذرد برقرار کنم. اما هر نسبتی برقرار کنم، چه دور باشم و چه نزدیک به آنچه در جریان است، به یک اندازه نیستم. چه در دورترین نقطه کتابخانه دانشگاه درحال خواندن لویاتان باشم که با هزار واسطه درباره امروز است و چه آنجا باشم، میان کسانی که میدوند و فریاد میزنند و کتک میخورند، به یک اندازه نیستم. من با آنچه در جریان است بیگانهام و این بیگانگی، مربوط با آن اتفاقی که دارد میافتد نیست، که اگر اتفاق دیگری درحال جریان باشد غریبه نباشم. این بیگانگی، چیزی است درون من، چیزی است زیر پوست من. آلفرد در کتاب مسئله اسپینوزا به خودش گفت:«به او حقیقت را بگو. درباره نفوذ ناپذیریات بگو. درباره ناتوانیات در خوابیدن. بگو همیشه به جای اینکه بخشی از چیزی باشی، غریبهای دور از همه هستی.» آلفردی این را گفته که وسطِ وسطِ وسطِ چیزی بود که در جریان بود و او هم با همه وجودش میخواست که آنجا باشد، در قلب حزب نازی. آلفردی که در حاشیه نبود تا احساس بیگانگیاش به خاطر نبودن در متن باشد.
من اهل معاصرت نیستم. من یک غریبه ابدیام. و غریبههای ابدی خطرناکاند. برای خودشان. برای دیگران. برای زندگی.
- ۰۱/۰۷/۰۹
حس میکنم داری خودت رو تسلیم نشونههای اندکی از این واقعیت میکنی. حس میکنم اون نشونهها برای اینکه خودت رو اینطور ببینی و بپذیری کافی نیستن. حس میکنم داری در این ارزیابی شتاب میکنی ولی نمیدونم چرا. کاش خودت بدونی.