به اعجاز شاعران، شبها به سر رسید، طوفان نشست و رفت.
یک روز فاطمه بهم گفت: به برگ درختها نگاه کن. وقتی باد میوزد محکم و ثابت نمیمانند. همراه با باد حرکت میکنند. منعطفند. من آن موقع داشتم درخت روبروی خانه را نگاه میکردم، درختی که دوازده سال قبل پدربزرگ کاشته بودش. پدربزرگ امروز نیست. جوری میان ما نیست که انگار هیچ وقت نبوده اما این درخت هربار یاد او را عمیقا برای من تداعی میکند و من را یاد قانون پایستگی انرژی میاندازد. وقتی فاطمه این را گفت داشتم درخت را نگاه میکردم که نور عصرگاهی بهار ریخته بود رویش و برگها همراه با باد ملایمی میرقصیدند. دلم خواست یکی از آن برگ ها بودم. فاطمه ادامه داد: اما چیزهایی که آدمها میسازند اینطور نیستند. وقتی زلزله میآید، یا طوفان میشود محکم سرجایشان میمانند و برای همین است که غالبا میشکنند و نابود میشوند. در مقابل آن نیرویی که وارد میشود قرار میگیرند، نه در جهتش.
امشب داشتم با آ صحبت میکردم از تمام چیزهایی که شبهای طولانی بیدار نگهم داشته بودند، ساعتهای طولانی به دیوار خیره شدن به همراه داشتند، آشفتگی بینهایت و اشک و غم و درد و میل عمیق به فنا را برایم آورده بودند. از خودم ناگهان پرسیدم چرا الان با لبخند و آرامش برای آ توضیحشان میدهم. داشتم برای آ میگفتم که چطور ممکن است آگاهی ما از خودمان یک وهم خوش خیالانه باشد که پیوستگی احساسات و ادراکات باعثش شده است، و آ میپرسید پس چرا نمیمیریم؟ چرا به زندگی ادامه میدهیم وقتی از هر طرف که نگاه میکنیم سایه وهم است که روی همه چیز افتاده. بعد من از خودم پرسیدم چرا؟ از خودم پرسیدم چرا من دارم زندگی میکنم با وجود تمام این چیزهایی که میل به زندگی را در آدم خشک میکنند، با امکان تنیدگی وهم در تار و پود بودنم. بعد نوشتم چون باران میبارد، چون ایکس وجود دارد، چون زیبایی هست که قلب آدم را به ارتعاش در میآورد. بعد صدایی گفت آیا زیبایی هم صرفا یک مخدر قوی است؟ برای فراموش کردن همه چیز؟
و صدای دیگر گفت، شاید. اما شکی که استدلال را از پا در می آورد زیبایی را زمین نمیزند. چرا؟ چون شبیه همان درخت است، همان چیز طبیعی که رشد میکند. نه شبیه چیزی که تو ساخته باشیاش، که محکم بایستد و اگر نیرویی خلافش وارد شد، نیرویی قدرتمندتر، ویران شود. زیبایی با شک همراه میشود، در جهت نیروی آن جلو میرود، و لرزان در منطقهی برزخ عالم می ایستد.زیبایی حتی در شک هم زیباست. نمیدانم. فقط خواستم بگویم انگار با زیبایی شک آلود غیریقینی میتوان زیست، و زیستن یعنی پذیرفتن بودن در طوفانها و زلزلههای پیدرپی. اما با عقیده و باور و گزاره شکآلود نه. چون جنسش محکم است لعنتی. با یک نیروی محکمتر ویران میشود و آدم نمیتواند تا ابد میان کوهی از ویرانهها زندگی کند. اما در آن استعاره لاقل باد یکی دو برگ را میکند و میبرد. بستگی به فصل هم دارد البته... با این حال این امکان هست که باز سبز شوی، هرچقدر هم زمستان و پاییز باشد، نه؟ تو چی فکر میکنی؟
- ۰۰/۱۲/۲۰
خیلی شاهکار بود.
منم یاد قانون پایستگی انرژی افتادم...
حالا فکر میکنم سبز شدی:)