در جست و جوی هنر زیستن در تعلیق
سر کلاس متن خوانی، استاد از این صحبت میکنه که مسئله آزادی_ و مسائل دیگه ای که باهاشون سر و کله میزنیم _ نه بناست، نه شده و نه ممکنه که حل بشن به تمامی. مسخره است و تحقیرآمیز اگر توقع این رو داشته باشی که مسائلی که به قدمت بودن انسان، قدر هزار ها سال عمر دارن بین دو واحد متن خوانی، یا چهار سال کارشناسی، یا سی چهل سال عمر تو حل بشن. می پذیرم. مدتهاست که پذیرفتم و دل کندم از وسوسه ی وقوف به حقیقت. حتی میدونم زیبایی فکر کردن به همینه، زیبایی فلسفه، و جاودانگیش. نیروی جادویی که من رو که انسان قرن بیست و یکم هستم با سقراط چندین قرن قبل از میلاد این چنین خویشاوند و هم درد میکنه، این چنین آشنا. میدونم این سوالهای ناتمام پیوندی ایجاد میکنن به بلندی تاریخ و بسیار قدرتمند و عمیق. خیلی فکر میکنم به این جمله استاد، که اون روزی که انسان به تمام جوابها برسه، آیا چیزی از انسان بودن باقی میمونه؟ و مرگ شاید همین باشه، همون موعد موعود برای رسیدن به تمام پاسخ ها و افشای تمام رازها. شاید تموم شدن ما موقع مرگ بهایی باشه که برای رسیدن به پایان سوالها میدیم. باشه. من قبول دارم که باید حقیقت رو در فضا- زمان فهمید و چاره ای از ناتمامیت نیست در این بستر،
اما،
اگر قرار بود آدم به این مسئلهها صرفا فکر کنه، ناتمامیتشون خیلی دوام آوردنی میشد. آخه ما قراره با این مسئلههای ناتمام زندگی کنیم. چطور میشه در تعلیق زیست؟ دیگه نمی پرسم چرا، از این به بعد فقط میپرسم چطور؟
- ۱ نظر
- ۲۲ آذر ۰۰ ، ۱۷:۲۵