پدیدار

آن چیزی است که خودش را نشان می‌دهد، آن‌چیزی است که در نور ظاهر می‌شود [نه لزوما آنچه هست]

پدیدار

آن چیزی است که خودش را نشان می‌دهد، آن‌چیزی است که در نور ظاهر می‌شود [نه لزوما آنچه هست]

در جست و جوی هنر زیستن در تعلیق

دوشنبه, ۲۲ آذر ۱۴۰۰، ۰۵:۲۵ ب.ظ

سر کلاس متن خوانی، استاد از این صحبت میکنه که مسئله آزادی_ و مسائل دیگه ای که باهاشون سر و کله میزنیم _ نه بناست، نه شده و نه ممکنه که حل بشن به تمامی. مسخره است و تحقیرآمیز اگر توقع این رو داشته باشی که مسائلی که به قدمت بودن انسان، قدر هزار ها سال عمر دارن بین دو واحد متن خوانی، یا چهار سال کارشناسی، یا سی چهل سال عمر تو حل بشن. می پذیرم. مدتهاست که پذیرفتم و دل کندم از وسوسه ی وقوف به حقیقت. حتی میدونم زیبایی فکر کردن به همینه، زیبایی فلسفه، و جاودانگیش. نیروی جادویی که من رو که انسان قرن بیست و یکم هستم با سقراط چندین قرن قبل از میلاد این چنین خویشاوند و هم درد میکنه، این چنین آشنا. میدونم این سوال‌های ناتمام پیوندی ایجاد می‌کنن به بلندی تاریخ و بسیار قدرتمند و عمیق. خیلی فکر می‌کنم به این جمله استاد، که اون روزی که انسان به تمام جواب‌ها برسه، آیا چیزی از انسان بودن باقی میمونه؟ و مرگ شاید همین باشه، همون موعد موعود برای رسیدن به تمام پاسخ ها و افشای تمام رازها. شاید تموم شدن ما موقع مرگ بهایی باشه که برای رسیدن به پایان سوال‌ها میدیم. باشه. من قبول دارم که باید حقیقت رو در فضا- زمان فهمید و چاره ای از ناتمامیت نیست در این بستر،

اما، 

اگر قرار بود آدم به این مسئله‌ها صرفا فکر کنه، ناتمامیتشون خیلی دوام آوردنی می‌شد. آخه ما قراره با این مسئله‌های ناتمام زندگی کنیم. چطور میشه در تعلیق زیست؟  دیگه نمی پرسم چرا، از این به بعد فقط می‌پرسم چطور؟ 

  • Qfwfq

تو موهبت ادراک را داری x محبوبم.

شنبه, ۲۰ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۳۲ ق.ظ

هر کسی نقطه ضعف‌هایی داره، و از نقطه ضعف های اساسی من که به شدت در مقابلش آسیب پذیرم موهبت ادراک آدمهاست؛ در مقابلش عاجز می شوم و مستأصل.

  • Qfwfq

حکمت مشرقی گمشده

پنجشنبه, ۱۸ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۳۰ ق.ظ

ب...

من خیلی غصه‌ی ناشناخته بودن رو میخورم. غصه به تمامی شناخته نشدن رو. تاکید میکنم روی قید به تمامی چون هرکسی روزنه‌هایی برای شناخته شدن داره. حالا وقتی استاد x میگه تمام چیزی که از ابن سینا می‌شناسیم چیزی هست که خودش اذعان کرده که خود واقعیش نیست، افکار و آرا واقعیش نیست، و اون جاهایی که از خودش گفته به دست ما نرسیده، قلبم فشرده میشه. چه حسی داره برای ابد ناشناخته باقی بمونی؟ برای ابد چیزی تصور بشی که نیستی؟ ترسناک نیست؟ همیشه یه جای قصه باید کسی باشه که به وجه پنهان چه کسی بودنت پی ببره. 

  • Qfwfq